ماراتن بزرگ (عرفات۱)

از هتل که در آمدیم تا اتوبوس ها یه 200 متری فاصله بود... 4تا اتوبوس برامون آورده بودن که فقط یکی از اونها بی سقف بود (اصطلاحا مکیف) و از اونجایی یکی از محرمات احرام اینکه در حالت احرام نمی تونی زیر سایه وسیله نقلیه بری و باز از اونجایی که همیشه پیر پاتال ها مقدمند، ما جوون ترها باید با نبردبون می رفتیم و روی سقف اتوبوس سوار می شدیم... کار نگران کننده ای بود...آدم همش می ترسید عصمتش بابولی بشه.

خلاصه عجب صفایی داشت...عصمت رو نمیگم... سواری رو سقف رو میگم...آفتاب ضل مکه و باد خنکی که از حرکت اتوبوس ناشی می شد... جمع اضداد باحالی رو به وجود آورده بود ... خلاصه تا عرفات گفتیم و شنیدیم... خندیدیم و گریدیم... ما ایم دیگه!!

وقتی که به نزدیکی عرفات رسیدیم شرطه ها ماشینمون رو به کنار جاده منحرف کردن و از دور یه دسته ماشین آخرین مدل GMC هویدا شد که توسط پلیس اسکورت می شد...کلی موتور و تشریفات...مثلا قرار بود در حج بین دارا و ندار ، صاحب قدرت و مردم عادی فرقی نباشه...

عرفات یه صحراست...همون جاییکه ننه حوامون بابا آدممون رو بعد از تبعید از بهشت پیدا کرده و شناخته

عرفات یه دریاست ... یه دریا خیمه و چادر سفید رنگ

عرفات یه زمانست... یه فرصت برای اینکه بگردی (خودتو) و پیدا کنی (خودتو) و بشناسی (خودتو)

هر ملیت و قومیتی در محله ای از این صحرا ساکنن و این محله ها با چهار راه و گذر و کوچه بهم اتصال دارن... برای اینکه از فضا بیشترین استفاده بشه اون رو به صورت کاملا هندسی و قرینه تقسیم بندی کردن و به همین علت آدم به سادگی گم و گور می شه...

از ورودی محله ایرانی ها تا محل چادر کاروان ما حدود 2-3 دقیقه ای پیاده راه بود... توی راه همش حواسم به در و دیوار بود تا یه سری علائم مشخصه پیدا کنم تا بعدا گم و گور نشم...

غروب شده بود که به چادر رسیدیم... یه جا اواسط چادر به اتفاق هم اتاقی هام پیدا کردیمو نشستیم... برق نداشتیم... ظلمات بود... سابقه دارها با خودشون چراغ قوه آورده بودن... یه مدت گذشت تا چشممون به تاریکی عادت کرد...ظلمات ثلاثی که می گن یونس بهش گرفتار شده بود تاریکی شب و تاریکی زیر دریا و تاریکی دل ماهی... حالا جریان ما شده بود... تاریکی شب و تاریکی زیر چادر و تاریکی دلمون...

بعد از نماز دسته جمعی رفتیم سر جاهامون... جای هر نفر خیلی محدود بود... یه جایی کوچکتر از 1در2متر... تازه دوتا ساکمون رو هم باید توی همین فضا جاش می دادیم... هوا دم داشت و گرم بود مخصوصا توی چادر

شام رو توی تاریکی خوردیم غذای آماده ی «هانی» بود و مملو از روغن... در خوردن غذا ، آب و نوشابه باید دقت می کردیم ... اوضاع دستشویی ها خیلی خراب بود هم بشدت کثیف و هم بشدت شلوغ...

یه خورده بعد از شام چشمام گرم شد...اما هوا گرم بود و خفه ... چرتم دیری نپایید...زدم بیرون برای قدم زدن... پروژکتورهای خیابونها روشن بود و نسیم ملایمی به پوست عرق کردم می خورد که خیلی لذت بخش بود ... به یه گروه از همکاروانی هام برخوردم که حجت هم میون اونها بود و من به غیر حجت با کس دیگشون صنمی نداشتم... به دعوت حجت با هاشون هم مسیر شدم ...می رفتن زیر کوه رحمت (جبل الرحمه) دعای شب عرفه رو بخونن... روی یه تیکه تخته سنگ نشستن و حجت براشون دعا رو می خوند و ترجمه می کرد

من و یه آقایی حدودا 60 ساله با هم همکلام شدیم... اطلاعات مذهبی خوبی داشت... قبلا تعریفشو از حجت شنیده بودم...ولی دیدگاهاشو در بعضی از موارد نمی پسندیدم... نه جاش بود و نه اینکه حالشو داشتم که باهاش بحث کنم... برای همین دست گذاشتم روی نقاط اشتراکمون و کلی با هم حال کردیم... حرف کشید به حضرت علی... گفتم نجف ... اشک توی چشمامون جمع شد...کلا حاج آقای اهل حالی بود

هوا داشت یواش یواش خنک می شد ... دستشویی ها شلوغ تر شده بود 20 نفری توی هر صف بودن... بعضی ها هم برای فرار از گرما زیراندازهاشون رو بیرون آورده بودن و چرت می زدن بعضی ها هم روی یه تیکه مقوا لمیده بودن و مشغول دعا و راز و نیاز بودن

با لباس احرام بودیم و طبیعتا باید همون جوری می خوابیدیم... نصفه های شب بود که از زور سرما از خواب بیدار شدم... هوا وحشتناک سرد شده بود استخون آدم از سرما می خواست منجمد شه... منم پتو اضافه با خودم نبرده بودم... اگه امیر به دادم نمی رسید احتمالا صبح به عنوان مجسمه یخی می شد به نمایش بگذارنم! 

 

...ادامه دارد

نظرات 5 + ارسال نظر
آرزو چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:08 ب.ظ

رسیدن بخیر

خوش آمدید دوست خان

ممنون... راستی چرا ادبیات گفتاریتون عوض شده...جان به خان تبدیل شده؟...

قطره چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ب.ظ

نوشته هاتون برا کسی خوبه که حتما رفته باشه و گرنه گیج می شه که شما از چی دارین حرف می زنین !!!منظورم اینه که برای من جالبه

می شه مصداقا بگین

قطره پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:49 ب.ظ

یعنی پیچیده است !!از این جا رفتیم اونجا از اونجا اومدیم اونجا و....

خوب سفرنامس دیگه...ناصر خسرو هم می گن این ریختی می نوشته (شکلک بچه پر رو)

قطره پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:04 ب.ظ

روز عرفه و عصر عرفه رو خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میشد کرد سرهم بندی کردین ! واقعا همین بود ؟به تنها چیزی که اشاره شده بود سنگینیه اون روز بود و بی حال بودنه اون که تا اینجا رو موافقم اما بعد از کنار گذاشتن دعا ؟؟؟ عصر عرفه ؟؟؟ چی شد؟؟می گن همه ی حج و عرفه .البته غیر از میگن خودم هم دیدم هر چند خیلی کوتاه اون حاله عجیب و غریبش اما در هر صورت هست

عصر عرفه همین بود که نوشتم... حال و هوا عوض می شه یه طوریه که نمی شه نوشت...جریان حلوای طنطنایه...

قطره جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:01 ب.ظ

اما شما همین را هم ننوشته بودین.که حلواست و..

به قول عمان سامانی:
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندند و کس آگاه نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد