ماراتن بزرگ (مشعر)

راه افتادیم...8.6 کیلومتر راه داشتیم تا مشعر...یه اتوبان 4 بانده که 2 میلیون آدم داشتن توش راه می رفتن... احتمال گم شدن و جدا افتادن از کاروان خیلی زیاد بود...حاج آقای روحانیمون 5 تا جوون از جمله منو انتخاب کرد و 11 نفر رو بهمون سپرد و قرار شد مسئولیت اینها تا رسیدن به مقصد با ما باشه ... یه نگاهی به قرص ماه کردم... یا علی بن موسی الرضا...آقا خودت کمک کن... یه جوری راه می رفتم که آخرین نفر کاروان باشم تا کسی جا نمونه... خلاصه بدون اینکه کسی بهم بگه عملا عقبه لشکر دست من بود

2 ساعت اول راهپیمایی بد نبود... یواش یواش داشت سختتر می شد... تراکم جمعیت بیشتر می شد و به تبع اون راه رفتن مشکلتر... پای بی جوراب و سنگریزه رفتن توی دمپایی هم خودش اوضاع رو سختتر می کرد...4 ساعت راه رفتن مداوم و بی استراحت یه طرف ، ابتدای ورودی مشعر هم یه طرف... تراکم جمعیت یه هو بیشتر شد... چرخی ها و ویلچر بر های هم از پشت امانتو می گرفتن و پوست پاتو می کندن... پاکستانی ها هم که متخصص هل دادن و له کردن جمعیت، یکی دو جایی نزدیک بود باهاشون درگیر بشم...حدود 2 کیلومتری در حال له شدگی کامل راه بردنمون (راه نمی رفتیم ...می بردنمون) ...

منم که روزه ... نه صبحونه خورده بودم نه ناهار... افطار هم که توی راه بودیم و به غیر از یه نوشابه هیچی نداشتم... اشتباه کرده بودم از غدای صبح چیزی بر نداشته بودم...بد جور ضعف برم داشته بود...عرق سردی که نشونه افتادن فشارم بود روی پیشونیم نشسته بود... کف پام داشت تاول می زد... و بد تر از همه اینکه چشمم بعضی وقت ها سیاهی می رفت... دیگه داشتم تلوتلو می خوردم... نوشابه بهترین دوای دردم بود... مقدار زیادی قند داشت و به همین علت انرژی زیادی به آدم می داد و در ضمن کم حجم بود ... رفتم پیش حسن آقا –هم اتاقیم-  دید حالم خرابه گفتم نوشابه داری حاجی؟... نوشابه نداشت...قرار شد بگرده توی کاروان ببینه کی داره ازش برام بگیره.... یه خورده بعد اومد پیشم گفت هیچکی نداره فقط یه دونه تونستم پیدا کنم اونم تو جیب آقای نصیری، روش نشده بود بهشون بگه... رفتم یه خسته نباشید به حاج آقا نصیری گفتم ...آخه علم غیب نداشت بنده خدا که بدونه سلام گرگه بی طمع نیست...منم که طبق معمول روم نشد بهش بگم...

مشعر دیگه مثل عرفات از چادر خبری نبود باید تا صبح کنار اتوبان می خوابیدیم در حالی که یه عده کثیری از کنارمون رد می شدن... جا پیدا کردن توی اونجا هم خودش دردسر زیادی داشت... باید یه جایی پیدا می کردیم که 55 نفر بتونن کنار هم زیر اندازاشون رو پهن کنن و بخوابن...یه سری کانتینر خیلی بزرگ کنار جاده بود که به مردم بسته بندی غدا هدیه می داد تا فقیر فقرا بخورن...هجوم جمعیت بود که از این ماشین آویزون بودن... کنار کانتینره یه جا پیدا کردیم و بساط کردیم... کار خوبی نبود ولی هم کاروانی ها رفتن و مقدار زیادی از این بسته ها رو گرفتن و شروع کردن به خوردن

یه غذای سبکی برای شب کاروان بهمون داده بود و از اونجایی که ساک منو تو عرفات حسن آقا جمع کرده بود و از شانس خوب!! بسته غذای منو جا گذاشته بود و این وقتی معلوم شد که ملت غذای بسته شونو خورده بودن ... تنها چیزی که برای خوردن مونده بود همین غداهای هدیه بود که کانتینر می داد... داشتم از گشنگی تلف می شدم... یکی از هم کاروانی ها مسئول تهیه بسته بندی از کانتینر بود یه بسته بهم تارف کرد... محتویاتش: یه لیوان آب و یه دونه آب میوه و یه کیک و یه بسته بیسکویت و چندتا شکولات بود... کیکه رو باز کردم برام از کباب برگ هم خوشمزه تر به نظر می یومد...کیکو پرت کردم یه گوشه ای از گشنگی تلف می شدم بهتر از این بود که صدقه وهابی ها رو می خوردم... برای فراموش کردن گشنگی خوابیدم... تا صبح این کانتینر بالای سرمون هی هر یه مدت یه بار استارت می زد ...لابد سردشون شده بود می خواستن بخاری بگیرن... از زیر پامون هم که یه دریا آدم رد می شد...سرماهم که بیداد می کرد... کلا خواب عمیقی نکردیم

حدود 3.5 نصفه شب بود که بلند شدم وضو گرفتم بعد چند رکعت نماز... کتاب دعامو دوره کردم... تا نماز صبح صبر کردیم که وقوفمون کامل بشه ...نماز رو به جماعت خوندیم ...چند نفری رفته بودن دستشویی و به علت شلوغی دیر کرده بودن... گروه که کامل شد به راه افتادیم...هوای ملسی بود که نشون از روزی گرم رو می داد...

ماراتن بزرگ (ادامه عرفات)

سحر قبل از نماز صبح بیدار شدم... تقریبا همه خواب بودن...بعد نماز صبح حال خوبی داشتم... بین الطلوعین عجیبی بود... زمانی بود که نه دیروز بود نه امروز...معلق بین هشتم و نهم ذی الحجه... هشتم (یوم الترویه) روز جنگ مسلم بن عقیل بود و دستگیریش... روز خروج امام حسین بود از مکه بقصد کربلا و روز نهم امام بود و کاروان و صحرا و مسلم، گردن افراشته بر بلندای دارالعماره... سحر عجیبی بود... و کربلا موج می زد... و چه چسبید زیارت وارث...هاتان رکعتان هدیته منی الی ...

روز پیشرو قصدم این بود که روزه بگیرم...روزه روز عرفه برابر با کفاره گناهان دوساله اس ...به کسی چیزی نگفتم... چون می ترسیدم دور و بریام که سن و سالشون زیاد بود و معمولا مشکل فشار خون هم داشتن به هوس بیافتن و زحمتش بیشتر از ثوابش بشه... صبحونه رو یه جوری پیچوندم...ناهار شد...از اونها تارف و اصرار از من هم انکار... دستشویی رفتن رو بهانه می کردم و اینکه هرچی آدم کمتر بخوره سبک تره و از این حرفها...

حدودای ساعت 2 بعد از ظهر بود که هوا گرم شده بود و یواش یواش تشنگی داشت فشار می آورد... دعای روز عرفه هم به بد ترین نوعش در حال برگزاری بود... 2-3 تا آدم بد صدا ، بلندگوی خراب ، و یه حاج آقایی که یه در میون روضه می خوند و متن و ترجمه می کرد و نمی گذاشت آدم یه دقیقه بره تو بحر دعا...دعای عرفه خیلی طولانیه حدودای 35 صفحس و حالا فک کن هی یکی وسطش با اون صدای نخراشیده پارازیت هم بیاد...کلافه شده بودم... دعا رو بستم، کار مستحبی زورکی و با کلافگی نمی شه که... خوابم می یومد...تشنم بود ... و برزخ از نخوندن دعا...

تا اذان مغرب باید در عرفات صبر می کردیم تا وقوفمون کامل بشه...بعد نماز قرار بود یه عده مسن ترها که 150 نفری می شدن با اتوبوس به سمت مشعر و منا برن و جوون ترها  پای پیاده...با اتوبوس رفتن قابل پیش بینی نبود... احتمال داشت توی ترافیک گیر کنی یا ماشین خراب بشه و مجبور بشی بقیه راه رو پیاده بیای و آلودگی هوا هم به خاطر ترافیک وحشتناک مسیر خیلی بالا بود... عقل محافظه کارم می گفت سواره...دلم هواییم می گفت پیاده... استخاره هم پیاده رو راه داد.

ماراتن بزرگ (عرفات۱)

از هتل که در آمدیم تا اتوبوس ها یه 200 متری فاصله بود... 4تا اتوبوس برامون آورده بودن که فقط یکی از اونها بی سقف بود (اصطلاحا مکیف) و از اونجایی یکی از محرمات احرام اینکه در حالت احرام نمی تونی زیر سایه وسیله نقلیه بری و باز از اونجایی که همیشه پیر پاتال ها مقدمند، ما جوون ترها باید با نبردبون می رفتیم و روی سقف اتوبوس سوار می شدیم... کار نگران کننده ای بود...آدم همش می ترسید عصمتش بابولی بشه.

خلاصه عجب صفایی داشت...عصمت رو نمیگم... سواری رو سقف رو میگم...آفتاب ضل مکه و باد خنکی که از حرکت اتوبوس ناشی می شد... جمع اضداد باحالی رو به وجود آورده بود ... خلاصه تا عرفات گفتیم و شنیدیم... خندیدیم و گریدیم... ما ایم دیگه!!

وقتی که به نزدیکی عرفات رسیدیم شرطه ها ماشینمون رو به کنار جاده منحرف کردن و از دور یه دسته ماشین آخرین مدل GMC هویدا شد که توسط پلیس اسکورت می شد...کلی موتور و تشریفات...مثلا قرار بود در حج بین دارا و ندار ، صاحب قدرت و مردم عادی فرقی نباشه...

عرفات یه صحراست...همون جاییکه ننه حوامون بابا آدممون رو بعد از تبعید از بهشت پیدا کرده و شناخته

عرفات یه دریاست ... یه دریا خیمه و چادر سفید رنگ

عرفات یه زمانست... یه فرصت برای اینکه بگردی (خودتو) و پیدا کنی (خودتو) و بشناسی (خودتو)

هر ملیت و قومیتی در محله ای از این صحرا ساکنن و این محله ها با چهار راه و گذر و کوچه بهم اتصال دارن... برای اینکه از فضا بیشترین استفاده بشه اون رو به صورت کاملا هندسی و قرینه تقسیم بندی کردن و به همین علت آدم به سادگی گم و گور می شه...

از ورودی محله ایرانی ها تا محل چادر کاروان ما حدود 2-3 دقیقه ای پیاده راه بود... توی راه همش حواسم به در و دیوار بود تا یه سری علائم مشخصه پیدا کنم تا بعدا گم و گور نشم...

غروب شده بود که به چادر رسیدیم... یه جا اواسط چادر به اتفاق هم اتاقی هام پیدا کردیمو نشستیم... برق نداشتیم... ظلمات بود... سابقه دارها با خودشون چراغ قوه آورده بودن... یه مدت گذشت تا چشممون به تاریکی عادت کرد...ظلمات ثلاثی که می گن یونس بهش گرفتار شده بود تاریکی شب و تاریکی زیر دریا و تاریکی دل ماهی... حالا جریان ما شده بود... تاریکی شب و تاریکی زیر چادر و تاریکی دلمون...

بعد از نماز دسته جمعی رفتیم سر جاهامون... جای هر نفر خیلی محدود بود... یه جایی کوچکتر از 1در2متر... تازه دوتا ساکمون رو هم باید توی همین فضا جاش می دادیم... هوا دم داشت و گرم بود مخصوصا توی چادر

شام رو توی تاریکی خوردیم غذای آماده ی «هانی» بود و مملو از روغن... در خوردن غذا ، آب و نوشابه باید دقت می کردیم ... اوضاع دستشویی ها خیلی خراب بود هم بشدت کثیف و هم بشدت شلوغ...

یه خورده بعد از شام چشمام گرم شد...اما هوا گرم بود و خفه ... چرتم دیری نپایید...زدم بیرون برای قدم زدن... پروژکتورهای خیابونها روشن بود و نسیم ملایمی به پوست عرق کردم می خورد که خیلی لذت بخش بود ... به یه گروه از همکاروانی هام برخوردم که حجت هم میون اونها بود و من به غیر حجت با کس دیگشون صنمی نداشتم... به دعوت حجت با هاشون هم مسیر شدم ...می رفتن زیر کوه رحمت (جبل الرحمه) دعای شب عرفه رو بخونن... روی یه تیکه تخته سنگ نشستن و حجت براشون دعا رو می خوند و ترجمه می کرد

من و یه آقایی حدودا 60 ساله با هم همکلام شدیم... اطلاعات مذهبی خوبی داشت... قبلا تعریفشو از حجت شنیده بودم...ولی دیدگاهاشو در بعضی از موارد نمی پسندیدم... نه جاش بود و نه اینکه حالشو داشتم که باهاش بحث کنم... برای همین دست گذاشتم روی نقاط اشتراکمون و کلی با هم حال کردیم... حرف کشید به حضرت علی... گفتم نجف ... اشک توی چشمامون جمع شد...کلا حاج آقای اهل حالی بود

هوا داشت یواش یواش خنک می شد ... دستشویی ها شلوغ تر شده بود 20 نفری توی هر صف بودن... بعضی ها هم برای فرار از گرما زیراندازهاشون رو بیرون آورده بودن و چرت می زدن بعضی ها هم روی یه تیکه مقوا لمیده بودن و مشغول دعا و راز و نیاز بودن

با لباس احرام بودیم و طبیعتا باید همون جوری می خوابیدیم... نصفه های شب بود که از زور سرما از خواب بیدار شدم... هوا وحشتناک سرد شده بود استخون آدم از سرما می خواست منجمد شه... منم پتو اضافه با خودم نبرده بودم... اگه امیر به دادم نمی رسید احتمالا صبح به عنوان مجسمه یخی می شد به نمایش بگذارنم! 

 

...ادامه دارد