ماراتن کوچک (قسمت دوم)

...یه ۲-۳ متری به عقب پرت شده بودم...اجازه دعوا و درگیری نداشتم چون جزو محرمات احرامه...عرب جاهلی اگه شنیدی من دیدم...زنهایی رو نماز می خوندن از پشت گردن می گرفت پرت می کرد عقب ... اسطوره حماقت یه چیزی شبیه عمر بود و ظاهرا مسئول بود چون ان تا شرطه دورش می چرخید 

برای بار سوم دیدم ازش خبری نیست...عقب تر رفتم...به سرعت نمازم رو خوندم... خیلی عصبانی بودم...داغ داغ...نتیجه دوری از اهل بیت رحمت نتیجش این می شه...به قول قرآن و وعده ای که به پیامبرش داده اینها «عنقلبتم علی عقبیهم» شدن یعنی بعد از پیامبر به روش اعقاب جاهلیشون برگشتن  

بعد نماز قرار گروه زیر مهتابی سبز رنگی بود که به موازات حجر الاسوده...با روحانی کاروان برای طی کردن کردن مسیر صفا و مروه به راه افتادیم حدودا از صفا تا مروه ۴۲۰ متره که ۷ بارش می شه حدود سه کیلومتر و ۱ ساعتی طول می کشه (به خاطر ازدحام جمعیت)  

منم که جوش آوردگیم کم نمی شد...داشتم به قول بچه ها واشر سر سیلندر می سوزوندم ... برای خنک کردن دلم هم که شده بود تمام این مسیر ۳ کیلومتری رو «اللهم عجل لولیک الفرج» گویان طی کردم...تا جنابش نیاد نمی شه!...یاد شعری از صفای اصفهانی افتاده بودم که می گه: 

 

بازآ ی که ما مردم افروخته انجم                      بردیده نشانیمت بر دیده مردم 

                             دل بی تو به جان آمد بنمای تبسم  

                             تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو 

 

بعد از تقصیر و چک شدن اعمال توسط روحانی و مدیر کاروان به سمت هتل به راه افتادیم ...دیگه می تونستیم از احرام خارج بشیم...پس پیش به سوی حموم آب سرد...وای تا حالا اینقدر دلم برای حموم لک نزده بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
داش امید شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:45 ق.ظ

ببینم پس الان حاجی شدی دیگه؟
تراشیدی سرو کله رو ؟ چه کله ای باید شده باشه ؟
تازه شدی اونی که حاج آقا دوس داره! (:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد